قصه برف و کلاغ در زمستون ...
وقتی زمستون می آد
کلاغا عاشق می شن
با غار و غارایشون
درک حقایق می شن
میگن زمستون اومد
برفا دارند می شینند
بریم به پیشواز شون
خوب نیست مارا نبینند
عجب صفایی پهنه
یه روز سرد و پائیز
انگار کشیدن عکسش
رو تابلوهای آویز
کلاغا لونه ساختند
رو شاخه های کهنه
گلوله های روشن
میوفته دونه دونه
داد می زنن کلاغا
می گن زمستون اومد
پر می زنن ، تو سرما
پاشید که مهمون اومد
کلاغای خبرچین
زمستونا حالی اند
نگو دروغه قصه
بعضی هاش راس راسی اند
ماها نمی شناسیم
زمستونا چه رنگه
نمی تونیم عاشق شیم
چون فکرامون تو جنگه
وقتی که سرما می آد
پرنده ها دون می خوان
وقته که میزبان بشیم
این دلا مهمون می خوان
قصه ی برف و کلاغ
یه شعر نوپایی شد
چکید به قلب شعرم
یه جوری واقعی شد
***
میر حمزه طاهری هریکنده ای (نوپا)
16 دیماه 1391 بندر عباس
نظرات شما عزیزان: